بسم الله

ما دو ضلع وجودی داریم که عبارتند از تن و من انسان

تن انسان همان مرکبی است که با حواس پنج گانه ادراکاتی دارد و به سیستم عصبی مخابره می کند و واکنش می گیرد. مثلا بوی قرمه سبزی می آید و بزاق دهانش ترشح می شود یا صدای کشیدن ناخن روی تخته سیاه که مو را بدن انسان سیخ می کند. تن انسان با آن همه پیچیدگی درونی چیزی بیشتر از همین وجود دارای طول و عرض و ارتفاع نیست. حواس ما با سایر حیوانات هم مشترک است و در این زمینه خیلی هم عقب تر هستیم. مثلا لامسه ای که کف پای فیل وجود دارد و با لرزش پای جفتش یا فرزندش از وجود آن در 5 کیلومتری آگاه می شود یا سگ با آن قدرت شامه یا ... همه و همه به طرزی از ما جلو هستند .

پس این تن ما نیست که ما را از بقیه موجودات جلو انداخته و خدا به آن افتخار کرده و باید جای دیگری دنبال آن باشیم.

ضلع حقیقی وجود انسان من اوست که اسرار در آن نهفته است و به قدری قدرتمند است که قابل وصف نیست. ظرفی است که با خواست خودش کش می آید و عمقی دارد که موهبتی الهی است و محتاج کشف...

روح انسان است که سیستم عصبی را کنترل می کند و روح است که سوار بر مرکب است. روح است که از مجرای حواس پنج گانه واکنش ها را تنظیم می کند. روح است که می تواند توجه‌ش را از شنیدن صدای گوش خراش کشیده شدن ناخن شکسته بر روی تخته سیاه یا گچ منصرف کند و انگار نه انگار که چیزی شنیده.

پس حقیقت وجود آن است.

بشر امروزه خیلی از این حقیقت فاصله گرفته و این اتفاق از انقلاب صنعتی اروپا شروع شد. چرا؟

روح انسان ها به یک اندازه، مجرد از عوارض طبیعی است و در همه به یک اندازه به ودیعت گذاشته شده. در پتانسیل ها همه به یک اندازه ایم ولی در فعلیت ها با هم متفاوتیم. امام خمینی توانست به بهترین نحو ممکن این قوه ها را به فعل تبدیل کند و تمام حیاتش را متأله کرد.

روح نفخه ایست که در همه ی ما مشترک است و در این مورد با هم در وحدتیم اما به اقتضای تن در کثرت. هر چه به کثرت متوجه باشیم از کثافت(فشردگی) آن بیشتر متأثر خواهیم بود و هر چه به حقیقت متوجه باشیم از وحدت

وحدت در داشتن فکر منسجم و نظم رفتاری به شدت موثر است. امام می فرمایند: اگر که همه انبیای الهی در یک جا با هم جمع شوند هیچ نزاعی با هم نخواهند داشت. این مطلب از سرّی پرده بر می دارد که حکایت از آرمان شهر دارد. شهری که هیچ نزاعی در آن نیست...

بشر امروزه به شدت عمل زده است و درگیر کثرت شده.

صواب را در قرب می بیند نه تجرد روح لذا دنبال ثواب است نه سلوک!

حاضر است بین دو شهر جاده بکشد ولی حاضر نیست یک ساعت نماز شب بخواند.

حاضر است سه شیفته کار کند ولی حاضر نیست نیم ساعت در سجده باشد.

غلط نیست و غلط هم هست!

مادامی که آن باشد و این نباشد ره به جایی نخواهیم برد ولی اگر هر دو باشند حتما موفقیت در پیش است.

باید فکری به حال این عمل زدگی کرد و قدری کنترلش کرد. با از خود شروع کرد.

مگر نه این است که در احادیث دیده ایم که روزت را به 4 قسمت تقسیم کن یکی برای استراحت و یکی برای کار و یکی برای معاشرت ویکی برای عبادت؟ چرا حداکثر 6 و حداکثر 4 ساعت عبادت نداریم؟

به کجا چنین شتابانیم؟ درست می رویم یا ... ؟!

از حقایقی که به شدت از آن غافل بودیم و اصلا به آن توجه نداشتیم ولی نسخه اش قرن ها پیش پیچیده شده بود، نسخه ی «یا احمد یا احمد» است.

حدیث معراج

در حدیث معراج خدا نسخه های سلوکی اش را با مترقی ترین و به فعل رساننده ترین موجود دنیا یعنی تجلی اعظم رسول الله در میان گذاشته و به او مأموریت داده که ما را مطلع کند.

در فراز اول از توکل می گوید که ای احمد! به من تکیه بزن. من همه کاره ام. علم اینجاست، حیات اینجاست، قدرت اینجاست. با من دارا می شوی و بی من فاقد...

در فراز دوم از مطلبی پرده بر می دارد که اصلا به آن متوجه نیستیم. این نکته ی عجیب و دقیق را فراموش کردیم و وقتی که روایات ذیل همین مطلب را می بینیم دود از سرمان بلند می شود.

مثلا یک سال در سفر باش تا انجامش دهی و اگر انجام دهی گویا خداوند را در عرش زیارت کرده ای!

یا أحمد وجبت محبتی للمتحابین فی و وجبت محبتی للمتقاطعین فی و وجبت محبتی للمتواصلین فی و وجبت محبتی للمتوکلین علی و لیس لمحبتی علة و لا غایة و لا نهایة کلما رفعت لهم علما وضعت لهم علما أولئک الذین نظروا إلى المخلوقین بنظری إلیهم و لم یرفعوا الحوائج إلى الخلق، بطونهم خفیفة من أکل الحلال نعیمهم فی الدنیا ذکری و محبتی و رضائی عنهم.[1]

 قید «فیّ» اشاره به همان وحدت دارد. ما به واسطه ی توجه به همین وحدت است که مومن نامیده می شویم و مومن هم که اسمی از اسامی خداست لذا در این میان خدا دوست دارد که مومنین دور هم جمع شوند و هم دیگر را ببینند و این صفت را به صورت جمعی متجلی کنند.

متقاطعین یا متعاطفین در دو نسخه متفاوتند ولی معنای هر دو شیرین است. اولی یعنی اینکه دنبال لینک زدن هستند و دوست دارند سر راه همدیگر در بیایند و هم افزایی داشته باشند. دومی یعنی عاطفه به پای هم می ریزند و همدیگر را به هم الصاق می کنند و ربط می دهند.

تجمعشان همیشه فایده دارد و چیزهایی یاد می گیرند و من هم از جیب خودم به آن معلومات برکت می دهم و رویش می گذارم.

همانطور که من به بندگانم نگاه می کنم به مخلوقین نگاه میکنند و نگاهی کریمانه دارند نه حقیرانه. تکریم می کنند و نه تحقیر.

مومنین عزت دارند لذا از من می خواهند نه دیگران. به من تکیه می کنند نه دیگران. من را می بینند نه دیگران. شاید من به کسی دیگر حواله بدهم ولی منِ خدا همیشه به خوب کسی حواله می دهم پس باز هم می ارزد

کم غذا هستند حتی حلالش...

نعمت شان یاد من است و محبت من و خشنودی من...

از اصل افتاده ایم! اینطور نیست؟



[1] الوافی ؛ ج‏26 ؛ ص142